فانوس

آفرینش های ادبی استان بوشهر

فانوس

آفرینش های ادبی استان بوشهر

داستانک

  
 
آن طرف خیابان 
پیرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد. وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند، خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد. 

پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب حداقل اسم معصومی، قرآنی، دعایی، چیزی می انداختی دور گردنت، نه این. حیف نیست تویی که آمده ای مجلس امام حسین، ادای یه عده اجنبی را در بیاری؟ بچه مسلمان را چه به این رفتارها؟ 

موبایل پیرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد. پسر جوان آرام از مجلس بیرون آمد. گوشی ام پی تری پلیر را در گوشش گذاشت. صدای مداحی را زیاد کرد و با چشمی گریان وارد کلیسای آنطرف خیابان شد.

داستانک

 

 

 

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد .

 

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن.

 

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند

 

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.

 

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید .

 

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟

 

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم، امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.

 

... 

 

راستی ما چقدر می کوشیم بدانیم و بعد قضاوت کنیم؟ 

داستانک

 

 

روزی معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .

در کیسه ی بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟ 

فریده اجرایی/مربی ادبی مرکز جم

 

 

سبز پوش مهربان  

 دستم را بر روی سینه ام می گذارم چشمانم را می بندم و زیر لب زمزمه می کنم «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا » . 

  

ناگهان دلم می لرزد و قلبم تندتر از همیشه می طپد . خدایا این همه عظمت و بزرگی ... وارد صحن که می شوم موج عظیمی را می بینم که به سوی ضریح هجوم آورده اند تا که شاید آن را ببوسند و یا برای لحظه ای لمسش کنند .  

 زنی گوشه چادرش را بر روی صورتش کشیده است و های های می گرید . گویی آمده است را عقده هایش را بگشاید .   

دیگر خودم نیستم .گرمی اشک گونه هایم را نوازش می دهد . ... شب که می رسد و ستاره ها که مهمان چشمان غربت زده زائران می شوند دلها شکسته تر از همیشه امام غریب را می خوانند .  

 آقای من سلام . سبز پوش مهربان سلام . آمده ام تا دلم را به ضریحت گره بزنم .آمده ام تا فرسنگ ها خستگی و یک عمر دلشکستگی و سرگردانی ام را در آرامش حرم طلایی ات گم کنم . شب نیست چشمها شب را نمی شناسند خواب را نمی فهمند دستها تا آسمان هفتم بلند شده است و لب ها خسته نمی شوند . گویی قصد کرده اند تاکه حاجت شان روا نشده لحظه ای خاموش نشوند .  

 

ناگهان صدای صلوات بلند می شود همه می دوند و صدای یا امام رضا دلها را تکان می دهد . آری باز هم معجزه ای شده باز هم حاجتی روا شده است. ناگهان دلم می لرزد و قلبم تندتر از همیشه می طپد . خدایا این همه عظمت و بزرگی ...  

 

 

 فریده اجرایی/مربی ادبی مرکز جم

داستان پرتاب سنگ

پرتاب سنگ
 
 
 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . 
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه سنگی به سمت او پرتاب کرد . سنگ  به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....

پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :" اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم .  برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این سنگ استفاده کنم "

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد


در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، سنگ به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ....
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود سنگی به سمت ما پرتاب کند .