فانوس

آفرینش های ادبی استان بوشهر

فانوس

آفرینش های ادبی استان بوشهر

رمضان

                     

                       

بوی یاس و شمیم رمضان دارد می آید . ای کاش این رمضان ، خانه دلمان تهی از هر گناه و سیاهی گردد، دستها پر از عطر حضور دعا شود ، قلبها بسوی نور و انتظار مان پر از فرداهای روشن باشد. 

تسبیح تنهایی مان سرشار از ذکر حق و دلهای پر از بیم و امیدمان در تمنای گشایش درهای رحمت بسوی آسمان پر می کشد. آری رمضان می آید صدای پای آشنایش بر کوچه خاطراتمان نرم نرم به گوش می رسد و مناجات خوانهای بی قرار ، عاشقانه تراز پیش دلهایمان را پریشان تر می سازند ، دست نوازش خدا دگر باره گره از زبان پر از گناهمان می گشاید و دلهای درویش مستمندمان در تمنای میهمانی بیکران یزدان با لحن خوش آهنگ اذان چه زیبا پناه داده می شود و اشکهای گرم و پر از حسرت دیدگان خطاکار و دلهای در بند گناه ، پشیمان تر از پیش، نگاه پر از عطوفت حق را طلب می کند .  

 

آری رمضان چه صمیمانه شفیع دلهای غربت زده ای می گردد که خوبیهای دنیوی آنها را به اسارت غفلت کشانده بود. 

چه خوش و بی صدا می آید و چشمان پر از انتظارمان در شوق آمدنش ثانیه ها را یکی پس از دیگری می کاود . ای کاش این رمضان ، سفره های دلمان ساده تر از پیش گشوده شود.

  

الهام بهروزی

مربی ادبی کلاسهای تابستانه

کانون اهرم  

حلول ماه مبارک رمضان مبارک باد

 

قدم های نرم و مهربان ماه رمضان رسیده است درست پشت در اتاق .  

 احساسش می کنم...  

 

 

 

 

داستان پرتاب سنگ

پرتاب سنگ
 
 
 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . 
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه سنگی به سمت او پرتاب کرد . سنگ  به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....

پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :" اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم .  برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این سنگ استفاده کنم "

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد


در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، سنگ به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ....
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود سنگی به سمت ما پرتاب کند .

گزارش صبح شعر

 

 

همزمان با میلاد منجی عالم بشریت حضرت قائم (عج) ؛  دوشنبه مورخ ۴/۵/۸۹ ساعت ۹ صبح در کانون پرورش فکری  مرکز خورموج صبح شعر « سوار سبز پوش » با حضور ۴۰ نفر اعضای ادبی کودک و نوجوان برگزار گردید. 

 

 در این مراسم که مهمان ویژه ی آن سید محمد رضا هاشمی زاده نویسنده ، محقق و شاعر توانمند شهرستان دشتی بود ، اعضاء به قرائت آثار خود ( شعر و متن ادبی ) پرداختند.  

 

این برنامه با یاد و  نام خدا و قرائت غزلی  که تقدیم شده بود به ساحت مقدس آقا امام زمان ( عج ) با عنوان « دنیای تنهایی » توسط مربی ادبی مرکزآغاز گردید.  

 

سپس آقای هاشمی زاده درباره امام زمان ( عج ) و علت غیبتش و اینکه « او هرگز غایب نیست بلکه این ماییم که با رفتار و اعمالمان ظهور او را به تعویق می اندازیم » و نیز درباره علایم ظهورش با بچه ها صحبت کردند. 

 

بعد از آن اعضاء هر کدام سروده های خود را که در وصف آقا امام زمان بود ،خواندند. بچه ها در لحظه های پایانی برنامه قیام کرده و همگی یکصدا با هم و با بالا گرفتن دستان کوچکشان ، دعای فرج امام زمان (عج) را قرائت نمودند؛ که حال و هوایی روحانی به این محفل بخشید و حضور سبز آقا را در تمام این لحظه های شاعرانه به تماشا نشستیم .  

 

این محفل شاعرانه با اهداء جوایزی به اعضای فعال ادبی و پذیرایی ، راس ساعت ۱۱ پایان یافت.  

شعر نیمه شعبان

 میلاد امام  وعده  داده  شده  فرخنده  باد  

  

 

 

انتظار  

 


چه جمعه ای... چه غروب غریب و دلگیری...
چرا سراغی از این جمعه ها نمی گیری؟ 

 


مسافری که هنوز و همیشه در راهی!
کجای راه سفر مانده ای به این دیری؟ 

 


به پیشواز تو آغوش زندگی جان داد
بیا پیاده شو از این قطار تأخیری... 

 


چقدر پیر شدی روی گونه هایم اشک!
تو سال هاست که از چشم من سرازیر... 

 


چقدر ماندی در بند انتظار ای دل!
شدی شبیه دیوانگان زنجیری... 

 


چقدر شاعر مفلوک! قلبت از سنگ است
چطور از غم دوری او نمی میری...  

 

 

 

                                                                شاعر:       سودابه مهیجی