فانوس

آفرینش های ادبی استان بوشهر

فانوس

آفرینش های ادبی استان بوشهر

داستانک

  
 
آن طرف خیابان 
پیرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد. وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند، خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد. 

پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب حداقل اسم معصومی، قرآنی، دعایی، چیزی می انداختی دور گردنت، نه این. حیف نیست تویی که آمده ای مجلس امام حسین، ادای یه عده اجنبی را در بیاری؟ بچه مسلمان را چه به این رفتارها؟ 

موبایل پیرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد. پسر جوان آرام از مجلس بیرون آمد. گوشی ام پی تری پلیر را در گوشش گذاشت. صدای مداحی را زیاد کرد و با چشمی گریان وارد کلیسای آنطرف خیابان شد.
نظرات 3 + ارسال نظر
زهرملکی دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:31 ق.ظ

آن پسر مسیحی بوده درست است؟

همکار دور سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:24 ب.ظ

خوب بود ، اما مشید واقعیت دیگر رو گفت تا بیشتر عبرت انگیز باشه و درس آموز!!!!

یا علی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:34 ق.ظ

آنان که می فهمند عذاب می کشند
وآنان که نمی فهمند عذاب می دهند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد