فانوس

آفرینش های ادبی استان بوشهر

فانوس

آفرینش های ادبی استان بوشهر

داستان پرتاب سنگ

پرتاب سنگ
 
 
 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . 
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه سنگی به سمت او پرتاب کرد . سنگ  به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....

پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :" اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم .  برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این سنگ استفاده کنم "

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد


در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، سنگ به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ....
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود سنگی به سمت ما پرتاب کند .

نظرات 5 + ارسال نظر
مسعود ایرانی سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ق.ظ

چه نتیجه گیری جالب و آموزنده ای بود

سوسن حیاتی چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ http://mahesher-kanoon


زیبا بود و چقدر با واقعیت نزدیک .

سلام . حالتون چطوره؟ به روزم و مشتاق حضورتان .


وقتی الهه خاموشی زبانم را گاز می گیرد
نه گر می گیرم
و نه از درد دنیا را بیتاب می کنم ...

مرتضی خلیلی جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:01 ب.ظ http://http://morteza-khalili.blogfa.com

سلام دوست خوبم به روزم بیا منتظرم

راستی اهورا دوساله شده هاااااااااا


شاپرکا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ

سلام به شما
ممنون از اظهار لطف شما . فقط وظیفه ام رو انجام دادم. راستی ازبابت اینکه داستانک رعنا رو تو وبلاگ افرینشها زدی ممنونم . رعنا هم خیلی خوشحال شد وتشکر کرد.
همیشه استوار وسرزنده بمانی

مهدی چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ http://sherejonoob.blogfa.com

بگذارید برای یک بار هم که شده به سبک خربزه فروش ها فریاد بزنم:
آهای...آی... غزلی عجیب از شاعری نجیب توی وبم گذاشتم بشتابید...آهای!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد